+ کوکو سیب زمینی . یه عزیزی هست که به این کوکو میگه سیب زمَنی . بهش می گم به زمین چی می گی؟ میگه زمین. میگم بگو سییب زمینی . میگه سیب زَمَنی . می گم جایی به نام زَمَن در دنیا وجود نداره . میگه می دونم . یا وقتی داره میوه پوست می کنه می گه برات پوست کَنَم؟ می گم پوست می ! کَنَن . میگه آره دیگه . پوست کَنَم؟ میگم می داره اولش . می . می کَنَن . می گه همون . حالا بفرمایید کوکو سیب زَمَنی . بعدش برات می خوام خیار پوست کَنَم .
"تاد متفکر مصممی بود که خوش داشت یک فکت یا ایده را از هفت سطح تفسیر بگذراند.قد بلند بود و پهن.کالبدی سراسر استخوانی.از آن نوع بدن هایی که همیشه هم لولا و مفصل هایشان جفت و جور نیستند.کسی گفته بود که او به فرزند حاصل از عشق دو لک لک می ماند.بقیه می گفتند فرزند شتر مرغ.به نظر نمی رسید غذا را مزه کند.مصرفش می کرد.جذبش می کرد.مواد بلعیدنی با منشا حیوانی یا گیاهی.فواصل را به متر و کیلومتر می گفت.و مدتی طول کشید تا فهمیدم این کارش بیشتر از آنکه تظاهر باشد حاصل
یه دوستی چند وقت پیشا خصوصی نوشته بود که انگار هنوز امسال شروع نشده.راستم میگفت.انگاز هنوز تو پارسالیم و امسال تکرار پارساله. امسال نه نمایشگاه کتابی بود که هر روز برم و خودم و توش خفه کنم بین همه ی آدمای کتاب نخون و نویسنده های جاک ش دختر باز و کتاب های رنگیش.نه سینمایی بود که برم و بی هدف فیلم ببینم و تو تموم سینماهای تهران دست در جیب و سر در گریبان و یقه بالا اومده عشق کنم.نه خیابون گردی ای بود آن چنان تو کوچه پس کوچه های این شهر نفرینی و نه انقلابی بود
فصل یک س. اجوکیشن و تموم کردم.باورم نمیشد بالاخره اوتیس تونست خود ار-ایی کنه و من به خاطر این اتفاق خوشحال شم :)) دهن من و صاف کرده بود این مشکلش.باهم دیگه از تخت پرواز کردیم:)) هرچند باز هم به میو نرسید.میدونم از اون رابطه هاس که جیگر آدم و خون میکنه تا دو دلداده به هم برسن.
"+ بچه که بودم وقتی خونه ی پدربزرگم می رفتیم همیشه من یه جای مخصوص داشتم که اونجا می خوابیدم . غدا می خوردم . بازی می کردم . دلم نمی خواست هیشکی اونجا رو ازم بگیره. ولی تا قبل از بارون . بارون که می بارید دقیقا تو اون نقطه جیکه می کرد .من گریه می کردم و پدر بزرگم می گفت جاتو عوض کن . می گفتم نمی تونم . می گفت تو درخت نیستی . جا به جا شو . برام سخت بود ولی برای اینکه حیس نشم جا به جا شدم . جام و عوض کردم .
تو این دم دمای عوض شدن روز و ماه و سال و فصل مثل تمام این سال هایی که تو وبلاگستان فارسی نوشتم و زیستم میگم امیدوارم به هرچی که می خواین برسین. آرامش تو زندگیتون موج بزنه و عشق تو لحظه هاتون جریان داشته باشه. آرزو می کنم سلامتی فقط باشه و منم به " آرزوم " برسم. و بزرگ تر بشم و تجربه کسب کنم و پول پارو کنم و قدر عزیزانم و بدونم. سال ۰۱ به خاطر خیلی از دلایل مختلف سال سیاهی بود .از مسایل مملکت گرفته تا غیره.اما مهم ترینش برای من مرداد ماه و بیماری حاج خانم و
روزا افتادن رو دور تُند . حا مانده ام . این بار نه از قافله ی عمر . یا یه فول عوام الناس در به در گوشه نشین قبل از خط پایان عزا گرفته . نه حاجی . جا مانده ام . حتی نه مثل بازدید کننده های اول این وبلاگ که تا عنوان و می خوندن فکر می کردن صاجب وبلاگ جا مانده از خیل شهداست و یک عدد جانبازه ! نه. جا موندم از ثبت تیک های نارنچی پُر رنگ این روزا که زده میشن . جا مانده ی چند سال بعد وقتی به این پُست و این روزا رسیدی یادت بیاد سرعت افتادن اتفاق های حوب نارنجی
برای پا درد حاج خانوم بردمش دکتری که جامعه ی لاش ی پزشکی کشور معتقد بود دستش شفاس و بهترین تحفه ی روزگار.از یک ماه قبل وقت گرفته بودم و ساعت یک‌ قرار بود بیاد.تو یه بیمارستان تو قلب پایتخت.این که یک نیومد و سه اومد بماند.اینکه کلینیکش جا برا سوزن انداختن نبود هم بماند . اینکه ادم هایی با وضعیت هایی تو اونجا می دیدم که حاج خانوم بینشون یوسین بولت بود هم بماند.ولی مرتیکه این چه وضعه ویزیت کردنه؟ یه اتاق بزرگ.با پنش تا اتاق.تو هر اتاق یه بیمار نشسته بود.خودش
یه سری چیزا هست بعد بیس سال نوشتن هنوز دارم درکش می کنم.هنوز متعجبم میکنه و هنوز بلد نیستم‌ اسمی براش بذارم.اما زندگی همینه دیگه.کشف کردن .بلد شدن.بعد از این همه سال نوشتن به عنوان عمیق ترین و تاثیر گذار ترین و بزرگ ترین نویسنده ی بلاگفا ، امروز .امروز،که نه‌ دقیق از پنش شنبه به این نتیجه رسیدم‌ بعضی چیزا رو نمیتونم بنویسم.همیشه موقع تایپ متکا رو می ذارم پشتم و چشامو میدوزم به این صفحه ی سفید و بدون نگاه به کیبورد فقط تایپ میکنم.یه خط مستقیم از مغز به دست‌
"درد من را فروتن تر و دوست داشتنی تر کرده.غرورم را کم کرده و به قهرمان گرایی شخصی ام نیرو بخشیده است . همچون کلاس برنامه ریزی شده ای در برنامه ی درسی جهان است.فصلی در زندگی انسانی که دنبال بهشت می گردد و‌ تمام تلاشش را می کند تا بقیه را با خود نیز همراه سازد. ترجیح می دهم گیج و کبود شوم و بدانم‌ از زندگی نهایت بهره را برده ام. نه اینکه بهترین سال های عمرم‌ را صرف تماشای تلویزیون کنم.من چنین آدمی نیستم دوست ندارم نماد چنین آدمی باشم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تاپیک فایل hudabeauty کولاک مووی | مرجع دانلود فیلم و سریال خرید اینترنتی اتومبیل سعادت